راز دویست و چهل و پنج

ساخت وبلاگ
کاشانی را به سمت صادقیه می پیچم .کمی تند می روم .ذهنم پراکنده کار میکند و شاید کمی خسته.خسته این همه استرس هجو.کاذب.بی مورد.استرس اینکه حتا یکساعت با خیال راحت نمی‌توانم کنارت باشم.استرس اینکه برای همان یکساعت گاهی شبها ساعت ها فکر می کنم و باز آنطور که می خاهم نمی گذارند کنارت بی فکر از دنیا بمانم.استرس غرها و بداخلاقی هایی که قرار است بشنوم و ببینم.استرس سوال و جواب های مسخره و دیوانه کننده...و از همه مهمتر استرس اینکه دیگر کی می بینمت...دارم به کم شدن نان خامه ای های مامان اعظم فکر میکنم که تابلوی ستاری جنوب را می بینم.زنگ می زنی.دستپاچه ام.نمیدانم چطور بگویم ردش کردم.نمیدانم چطور بگویم مهم نیست زود رسیدنم.بیش از حد توانم برای بعضی ها زود رسیده ام و حتا نمیدانم چطور بگویم اینجا راحت ترم.این خیابان بوی آشنا دارد.اینجا امنیت دارم.اینجا خیالم راحت است.خداحافظ که می گویی انگار شماطتم کرده ای که چرا نرفته ام ستاری جنوب.توی دلم قربان صدقه نگرانی ات می روم....چند متر جلوتر یک خانم با سمند یکهو از تقاطع می پیچد جلویم .می زنم روی ترمز.سپر به سپرش می ایستم.سرش را می کند بیرون و می گوید: ها چته؟ مگه سر آوردی...شیشه را می کشم پایین که همه دلخوری هایم را سرش پیاده کنم که یکهو پشت فرمان جای او تورا می بینم .خودم را کنار دستت.بعد خودت را تنها...او همچنان سرو صدا می کند و من با خودم فکر می کنم تو هیچوقت نمیتوانی مثل او صدایت را برای یک مرد غریبه اینگونه از حنجره بدهی بیرون.بعد فکر می کنم شاید هاوژین داشته باشد.بالاخره یک زن با صدای بلند هم می تواند هاوژین داشته باشد.شاید دیرش شده برای رسیدنش به قراره هاوژینی ...شاید او هم از کسی دلخور است.بعد فکر می کنم اگر یک نفر توی خیابان سرت داد بکشد چه حسی دارم.دلم میخاهد چه کارش کنم؟ بعد فکر میکنم سرش داد بزنم حتمن هاوژینش دیوانه می شود.بعد...زن هنوز غرغر می کند.وسط کلافگی لبخندی می زنم و طوری که بشنود می گویم : به احترام هاوژینت چیزی نمیگم.البته خدا کنه داشته باشی...و راه می افتم و توی آینه نگاهش می کنم.هنوز دستش را توی هوا می چرخاند و غر می زند...می دانی ؟ به احترام تو کلافگی ام را سرش خالی نکردم.به احترام تو سکوت کردم.به احترام تو داد نزدم.به احترام تو خونسرد بودم.به احترام تو مرد محترم تری بودم.به احترام تو مرد محترم تری هستم.به احترام تو کاشانی را دوست دارم.صادقیه را.کوچه هایش را.عطاری کلاه بردارش را.پسرک ورق فروش سر میدانش را.چراغ قرمزهایش را....به احترام تو من جهان مشمئز کننده اطرافم را با بند بند وجود دوست دارم.آری جهان به اعتبار تو به شکل عجیبی قابل احترام و دوست داشتنیست...همین

راستی این راز باید بعد از راز دویست و چهل و سه می نوشتم البته اگر می توانستم.حالا خاهش می کنم تو فکر کن بعد از آن نوشته ام و بعدش باور کن با همه وجودم به همان دلتنگی که گفتی فکر می کردم و میخاستم بنویسم که نوشتی .این تله پات قابل احترام این روزهایمان بود اینکه من هرچه به تو نزدیکتر می شوم دلتنگترت میشوم.آنقدر که گاهی وقتی به اندازه یک نفس فاصله داریم از خودم می پرسم خدایا چرا دلتنگترت از کیلومترها فاصله ام.

راستی بعدی اینکه مامان نان خامه ای مامان اعظم را خورد و من تمام طول روز میخاستم پیام بدم نان خامه ای های مامان اعظم برای یک مینی بوس مهمان کم نیامد؟ که فکر کنم نزدم.ولی فکر کنم کم نیامده چون آخری اش را من الان بدون عذاب وجدان دارم می خورم.تو که می دانی اگر کم آمده بود الان عذاب وجدانم تله پات کم آوردنش را می آورد....

راستی ...نمایشگاه بدون تو نمایشباد بود...

نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 1:49 توسط راز| |

راز دویست و شصت و چهار...
ما را در سایت راز دویست و شصت و چهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : raziyanee1394 بازدید : 4 تاريخ : جمعه 19 خرداد 1396 ساعت: 6:37