راز دویست و پنجاه و هشت

ساخت وبلاگ
امشب سحر نارنجی به خوابم امد و گفت بیدار شو، خواب نمونی!

یکهو پریدم از جا، نفس نفس میزدم اصلا نمیدونستم کجام چهره نارنجی افتاده بود توی نگاهم و داشتم دنبالش میگشتم که دیدم دستهای کوچک ماه افتاده دور انگشتهام یادم افتاد که داشت نوازشم میگرد که خوابم برده بود، اروم دستهاش رو بیرون میکشم و میرم پی سحری ، تا اشپزخانه که برسم بین خواب و بیداری هنوز اونقدر هوشیار نشدم که بفهمم تو کدام دنیا بودم که تونستم صدای نارنجی رو بشنوم، به رسم هرشب تنها زیر نور ماه، ماه زیبا که حسابی این چند شب پشت پنجره ازم دل برده ، کنار سفره یک نفره ام نشستم و قبل از اینکه اذان بگن یک دل سیر خیال نارنجی تو ذهنم میکشم تا یادم نره :

میشود روزه باز نشده یک رویا را حتی در خیال خام یک عروسک بی جان به واقعیت رساند. چه رسد به جان من که در جان او .‌ که جان او که در جان من...

نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۶ساعت 3:0 توسط راز| |

راز دویست و شصت و چهار...
ما را در سایت راز دویست و شصت و چهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : raziyanee1394 بازدید : 12 تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1396 ساعت: 5:35