با انگشت سبابه ام ارام نوازششان میکنم ،رنگ به رو ندارند کدر و کبود و سرخ و صورتی، یک درهم برهمی عجیبی آمیخته شده اما ،کنار هم زیبا هستند.
صورتم را میچسبانم به صورتشان میگویم : به نظرتون همین جا موندگارید! یا کم کم ناپدید می شین؟
و فکر میکنم دوست دارم همینجا بمونند شاید روزی روزگاری یادم نیامد که انروز با چه تب و تاب دخترانه ای پای پنجره کشیک سایه تو را میکشیدم که برسی و صدایم بزنی و بعد لابه لای صداها فکر کنم اصلا امروز میاید که دارم با این داغی پیچ در پیچ موهایم را لایه لایه میپیچم؟ و بعد شک کنم به امدنت به چهارده سالگی ام به زنگی که نخواهی زد به وقتی که شاید کسی منتظر باشد از ما بگیرتش به دیشب به اتاقی که تو در آن میخابی، به ...
اخ ... سوختم.. این بابلیس همان روزهای چهارده سالگی ام بود که افتاد روی دستم و نفهمیدم چطور داغ دلم را اورد اینجا روی دستم گذاشت! آن روز دیدمت ...
زنگ که زدی یادم رفت دستم را سوزاندم با همان موهای سوباسایی امدم کنارت چند ساعتی کوتاه قدم زدیم و من هربار که دستم را تکان دادم خاستم فریاد عمیقی ازداغ روی دستم بکشم که ... یادم افتاد داغ دل هامان خیلی سوزنده تر از دستم روزهاست که دارد میسوزد و هیچ دستی به خاموشی اش برنخواسته. شرم کردم و لب گزیدم و حالا اینجاست زیر بازوی چپم و دارم فکر میکنم دلم میخواهد جایش بماند یا برود..!
نوشته شده در شنبه ششم خرداد ۱۳۹۶ساعت 2:34 توسط راز| |
راز دویست و شصت و چهار...برچسب : نویسنده : raziyanee1394 بازدید : 8