به بهانه اوای دلتنگ تو

ساخت وبلاگ
چمدانم را بسته ام، دارم میروم سمت فرودگاه، می نشینم شاید یکی پرواز برای رسیدن به خانه پیدا شود، فکر میکنم وقتش رسیده که این مانتوی سبز قبا دارم را بپوشم و به فرودگاهی بیایم که تو در آن لانه کرده ای، ندیدی تو، گذاشته بودم برای روزی که به خانه برگشته باشم و تو درانتظارم پشت شیشه ها قدم زده باشی تا بانویی با قبای راه راه ابی رنگ ویکی پرنده روی دستانش از راه برسد و تو از دورراه رفتنش را، به سوی تو آمدنش را تماشا کنی.

 دارم میایم..لطفا گلدانها را روی ایوان بچین و حیاط کوچکمان را آب و جارو کن ، استاد را هم بگو یکی از نغمه هایش را درخانه  اواز سر دهد، میخواهم در را که باز کردی، از بوی خانه همانجا، سبزقبای دلم روی بام خانه پر بکشد.

دارم میایم.. درچشمانت نگاه کنم بگویم: نمیدانی وقتی که حتی میان شوخی و خنده هایمان ازمن دلگیری چقدردنیا برایم تنگ است، پرنده ای در دلم پر پرمیزند و دلش میخواهد با بالهای شکسته حتی، همه فاصله ها را سوی تو بدود نامت را در شهر صدا بزند و بگوید تمام دنیا را یکجا میدهد مباد تو را غمگین کرده باشد.

 

پرنده روی شانه هایم نشسته بی تاب است کی وقت رفتن میرسد.. نیاز به پریدن دارد قلبش را از سینه بیرون میکشد ...

به من بگو کی  باید به خانه بازگردم..؟  

نوشته شده در یکشنبه هفتم خرداد ۱۳۹۶ساعت 23:7 توسط راز| |

راز دویست و شصت و چهار...
ما را در سایت راز دویست و شصت و چهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : raziyanee1394 بازدید : 4 تاريخ : جمعه 19 خرداد 1396 ساعت: 6:37